بوی سیب

خدایا...دهانم را بو کن!...ببین...بوی سیب نمیدهد!

..من هیچ وقت حوایی نداشتم که برایم سیب بچیند!

...میدانی یک آدم بدون ِحوایش چقدر تنها میشود؟!

...میدانی محکوم بودن چقدر سخت است

وقتی که گناهی نکرده باشی و حتی سیبی را نبوییده باشی؟!

...میدانی حوای بعضی از آدم هایت میگذارند و میروند؟!

...میدانی که میروند و جلوی چشم آدم، حوای دیگری میشوند؟!

...نمیدانی!

...تو که حوا نداشته ای هیچ وقت!

...ولی اگر میدانی و باور کرده ای خستگی ام را، این آدم را ببر پیش خودت!.

..خسته ام از زندگی...دهانم را بو کن!...ببین...بوی سیب نمیدهد!!...

چادر درایران

بیا گویم برایت داستانی

که تا تأثیر چادر را بدانی

در ایامی که صاف و ساده بودم

دم کریاسِ در استاده بودم

زنی بگذشت از آنجا با خش و فش

مرا عرق النسا آمد به جنبش

ز زیر پیچه دیدم غبغبش را

کمی از چانه قدری از لبش را

چنان کز گوشه ابر سیه فام

کند یک قطعه از مه عرض اندام

شدم نزد وی و کردم سلامی

که دارم با تو از جایی پیامی

پری رو زین سخن قدری دو دل زیست

که پیغام آور و پیغامده کیست

بدو گفتم که اندر شارع عام

مناسب نیست شرح و بسط پیغام

تو دانی هر مقالی را مقامیست

برای هر پیامی احترامیست

قدم بگذار در دالان خانه

به رقص آر از شعف بنیان خانه

پریوش رفت تا گوید چه و چون

منش بستم زبان با مکر و افسون

سماجت کردم و اصرار کردم

بفرمایید را تکرار کردم

به دستاویز آن پیغام واهی

به دالان بردمش خواهی نخواهی

چو در دالان هم آمد شد فزون بود

اتاق جنب دالان بردمش زود

نشست آنجا به صد ناز و چم و خم

گرفته روی خود را سخت و محکم

شگفت افسانه ای آغاز کردم

در صحبت به رویش باز کردم

گهی از زن سخن کردم، گه از مرد

گهی کان زن به مرد خود چه ها کرد

سخن را گه ز خسرو دادم آیین

گهی از بی وفایی های شیرین

گه از آلمان بر او خواندم، گه از روم

ولی مطلب از اول بود معلوم

مرا دل در هوای جستن کام

پریرو در خیال شرح پیغام

به نرمی گفتمش کای یار دمساز

بیا این پیچه را از رخ برانداز

چرا باید تو رخ از من بپوشی

مگر من گربه می باشم تو موشی؟

من و تو هر دو انسانیم آخر

به خلقت هر دو یکسانیم آخر

بگو، بشنو، ببین، برخیز، بنشین

تو هم مثل منی ای جان شیرین

ترا کان روی زیبا آفریدند

برای دیده ی ما آفریدند

منم زیبا

که زیبا بنده ام را دوست میدارم

تو بگشا گوش دل پروردگارت با تو میگوید

ترا در بیکران دنیای تنهایان

رهایت من نخواهم کرد

رها کن غیر من را آشتی کن با خدای خود

تو غیر از من چه میجویی؟

تو با هر کس به غیر از من چه میگویی؟

تو راه بندگی طی کن عزیزا من خدایی خوب میدانم

تو دعوت کن مرا با خود به اشکی .یا خدایی میهمانم کن

که من چشمان اشک الوده ات را دوست میدارم

طلب کن خالق خود را.بجو مارا تو خواهی یافت

که عاشق میشوی بر ما و عاشق میشوم بر تو که

وصل عاشق و معشوق هم،اهسته میگویم، خدایی عالمی دارد

تویی زیباتر از خورشید زیبایم.تویی والاترین مهمان دنیایم.

که دنیا بی تو چیزی چون تورا کم داشت

وقتی تو را من افریدم بر خودم احسنت میگفتم

مگر ایا کسی هم با خدایش قهر میگردد؟

هزاران توبه ات را گرچه بشکستی.ببینم من تورا از درگهم راندم؟

که میترساندت از من؟رها کن ان خدای دور

آن نامهربان معبود.آن مخلوق خود را

این منم پروردگار مهربانت.خالقت.اینک صدایم کن مرا.با قطره اشکی

به پیش اور دو دست خالی خودرا. با زبان بسته ات کاری ندارم

لیک غوغای دل بشکسته ات را من شنیدم

غریب این زمین خاکی ام.آیا عزیزم حاجتی داری؟

بگو جز من کس دیگر نمیفهمد.به نجوایی صدایم کن.بدان اغوش من باز است

قسم بر عاشقان پاک با ایمان

قسم بر اسبهای خسته در میدان

تو را در بهترین اوقات اوردم

قسم بر عصر روشن ، تکیه کن بر من

قسم بر روز، هنگامی که عالم را بگیرد نور

قسم بر اختران روشن اما دور، رهایت من نخواهم کرد

برای درک اغوشم,شروع کن,یک قدم با تو

تمام گامهای مانده اش با من

تو بگشا گوش دل پروردگارت با تو میگوید

ترا در بیکران دنیای تنهایان.رهایت من نخواهم کرد

من اومدم